يک داستان جن ميگويم: داستان جن يکي بوديکي نبود غيرازخداهيچ کس نبود. يک روز يک کسي بودکه اسمش سعيدبود،پدرومادر سعيد ميخواستند به مسافرت بروندبه سعيد تمام سفارشها راگفتند. وقتي پدرو مادر سعيد به مسافرت رفتند سعيد به دوستش زنگ وبه اوگفت که پدرومادرش به مسافرت رفتندميايي خانه يمان دوستش قبول کرد وبه خانه ي سعيدآمد درآن موقع هواشب شدسعيد برق هاراخاموش کرد وکناردوستش دراز کشيد وداشتند درباره ي جن صحبت ميکردند.دوستش يک جن بودکه خودش راشبيه دوست سعيد کرده بود ولي سعيدنفهميدسعيد خوابيدوصبح بيدارشد ديد دوستش نيست.سعيدبه دوستش زنگ وگفت دستت درد نکند که شب به خانه يمان آمدي.دوستش گفت من شب درمحماني بودم وسعيد فهميد که اوجن بوده.پدرومادر سعيد از مسافرت بازگشتند وسعيد ماجرا رابراي پدر ومادرش گفت وپدر ومادرجن خنديدند. داستان مابه پايان رسيد. چندچيزدرموردجن: بيشترگربه سياه ها جن اند. جنهابيشتردرتاريکي،گرمابه،آب انبار،تنهايي،خانه هاي قديمي وبيابان هاوجوددارند.

داستان

داستان ترسناک

داستان جن اما واقعي

نمونه سوالات تاريخ پايه ي دوم راهنمايي درس1

داستان جن

سعيد ,جن ,دوستش ,داستان ,مسافرت ,يک ,به مسافرت ,داستان جن ,سعيد به ,خانه يمان ,دوستش زنگ

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

از سوز محبت چه خبر اهل هوس را... questionp خیلی تنها دانلود فایلهای مختلف کافه شعر آموزش زبانهاي خارجي onlinedressshop firoozabadyazd همرهان محبت آموزش تجارت الکترونیک